مرگ مفهومی است که ذهن بشر بسیار بدان مشغول شده و بسیاری از علمای دینی، فلاسفه، جامعهشناسان و پزشکان به آن پرداختهاند و جالب اینکه هنوز کسی خبر ندارد که بهراستی با پایان حیات فیزیولوژیکی چه بر سر انسان میآید.
من دو نوع متفاوت از مرگ را شاهد بودهام. پدرم، بدون هیچ پیشزمینهای و ظرف چند لحظه در برابر چشمانم بدرود حیات گفت. بیچارگی را در آن لحظات با تمام وجودم لمس کردم و چقدر تلخ بود!

مادر طی چهار سال تمام، آرامآرام آب شد و نهایتاً عازم سفر شد. وقتی عکسهای مانده از روزهای پایانیاش را مرور میکنم به یاد میآورم که در چشمانش میدیدم و ذهنش را میشد که خواند و دانست که میداند هر لحظهای که میگذراند، آخرین لحظههایش است. آخرین نوروز، آخرین رمضان، آخرین عید فطر، آخرین روبوسی، آخرین لمس دستان و …
وقتی نوشته آنهایی که ایام پیش از سفرشان به دیار باقی را مکتوب کردهاند، میخوانی. بهوضوح در میابی که میدانستهاند و منتظرند که عروج کنند!
شاهد مثال، کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی مرحوم حمیدرضا صدر است که به جزئیات میپردازد. کتابی که پیشازاین گفتهام، حین خواندنش بارها نفسم بند آمد!

نویسنده مینویسد:
رویارویی با بیماریهای لاعلاج دو سو دارد: یکی نبرد ازتهدل تا واپسین لحظه است، چسبیدن به زندگی. دیگری تسلیمشدن است، دویدن بهسوی مرگ برای فرار از درد و خیلی چیزهای دیگر.
ایضاً کتاب سهشنبهها با موری!
کتاب “سهشنبهها با موری” تاریخنگاری مستند و اعجابانگیز لحظات پایانی زندگی یک استاد دانشگاه بنام موری شوارتز توسط یکی از دانشجویان قدیمیاش بنام میچ آلبوم است.
میچ آلبوم که پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه بکار روزنامهنگاری، اجرای برنامههای رادیویی و تفسیر برنامههای ورزشی اشتغال داشته است. پس از سالها فراغت از تحصیل (حدود 15 سال بعد) مجدداً با استاد محبوب خود مواجه میشود. اما این بار در شرایطی استاد را میبیند که با بیماری ALS مواجه است.
این کتاب تصویرگر لحظاتی است که آرامآرام موری خود را به پایان سفر زندگیاش نزدیک میبیند. بیماری بهتدریج اعضای بدن قهرمان اصلی داستان را از کار میاندازد و باعث مرگ سلولی بافتها و ماهیچههای بدن میگردد، موری مرگ را پذیرفته؛ او خواهد مرد؛ اما در واپسین روزهای زندگی میخواهد به کمال برسد.
در لابهلای لغات این کتاب نحوه نگاه یک فرد فرزانه و شجاع را به مفهوم زندگی و مرگ میتوانیم جستجو کنیم. هر چند که خواستگاه فکری، فرهنگی و مذهبی اوباما متفاوت است.

در جایی از این کتاب میخوانید:
“پول، جای خالی عشق و محبت را پر نمیکند. قدرت، جای خالی عشق و محبت را پر نمیکند. چون در حال مرگم، میتوانم، این چیزها را به تو بگویم، وقتی نیازمند عشقی، نه پول میتواند، این احساس را بهت بدهد، نه قدرت. اصلاً هم مهم نیست که چهقدر پول و قدرت داشته باشی”
موری معتقد است که مرگ پدیدهای طبیعی است. هیولایی که ما آدمها از مرگ میسازیم همهاش بهخاطر این است که خودمان را بهصورت عضوی از چرخه طبیعت نگاه نمیکنیم. فکر میکنیم؛ چون انسان هستیم، پدیدهای فراطبیعی هستیم؛ اما ما فراطبیعی نیستیم. هر عنصری که متولد شود، میمیرد!
اروین یالوم از منظر روانشناسی اگزیستانسیالیسم در کتاب خیره به خورشید، به مقوله مرگ میپردازد و نشان میدهد که انسانها چگونه همواره با چالش مرگ روبرو هستند و آن را معلول تنهایی میداند. وی تلاش میکند که نشان دهد چطور بر چالش هراس از مرگ، میتوان غلبه کرد. یالوم معتقد است که دو قسم تنهایی وجود دارد: تنهایی روزمره و تنهایی وجودی. اولی بین اشخاص است، رنج گوشهگیری از مردمان دیگر. این تنهایی که غالباً با ترس از صمیمیت یا احساس طردشدن، شرم، یا بیارزش بودن همراه است برای همهمان آشناست. در حقیقت بیشترین کار رواندرمانی متوجه کمک به بیمار و یاددادن ایجاد روابط صمیمانهتر و مستمرتر و پردوامتر با دیگران است.

تنهایی بر اضطراب مرگ میافزاید. غالباً فرهنگ ما پردهای از سکوت و انزوا دور مرگ میکشد. افراد خانواده در حضور آدم در حال مرگ مبهوت میشوند و نمیدانند چه بگویند. میترسند مبادا آدم در حال نزاع آشفته شود. همچنین از ترس این که مبادا شخصاً با مرگ خود روبرو شوند زیاد به او نزدیک نمیشوند. زمانی که مرگ انسانی فرامیرسید، حتی خدایان یونان از ترس میگریختند.
این انزوای روزمره دو کارکرد دارد: نه فقط خوب مراقبت میشود که از آدمرو به مرگ دوری کنیم، بلکه خود آدمرو به مرگ اغلب برای انزوا همدستی میکند. اینها به استقبال سکوت میروند تا مبادا کسانی را که دوست دارند به دنیای دلمرده و مخوف خود بکشانند. کسی که جسماً بیمار نباشد، اما در چنگ اضطراب مرگ بیفتد، همین احساس را پیدا میکند. البته چنین انزوایی شامل هراس هم میشود. چنان که ویلیام جیمز یک قرن پیش نوشت: «مجازاتی شیطانیتر از این اگر چنین چیزی از لحاظ جسمی امکانپذیر میبود نمیتوان ابداع کرد که رشتۀ پیوند کسی را با جامعه ببریم و ازآنپس او را از دسترس و توجه دیگران دور کنیم.»
دومین شکل تنهایی، انزوای وجودی، ژرفتر است و از شکاف پر نشدنی بین فرد و سایرین ناشی میشود. این شکاف نتیجۀ آن است که نهتنها هر یک از ما تنها به هستی پرتاب شدهایم و ناچاریم تنها از آن بیرون برویم، بلکه این نکته نیز در آن دخیل است که هر کدام از ما در دنیایی به سر میبریم که تنها برای ما شناخته شده است.
و اما در شب اولین سالگرد سفر ابدی مادر، با خودم زمزمه میکنم که:
