روز عجیبی است! شاید توی این سی و هفت، هشت سال گذشته که سالروز تولدم را درک کرده ام. هرگز چنین حال و هوایی را حس نکرده ام.
پرم از احساسات متناقض، گویی تمامی چالشهای ذهنی ام دست به یکی کرده اند که سر به طغیان گذارند! نکند می خواهند توانم را به سخره بگیرند و بگویند بیین چقدر ناتوانی!
چه غوغایی است همه حسها، بحد افراطی فعال شده اند مثل آدمی که شوری و شیرینی و ترشی و تلخی و تندی و سردی و گرمی و ... همه را با هم ، یکهو؛ آنهم در حد غلیظش سر میکشد!
چه بسرم دارم می آید؟
داری به سالروز تولدت فکر می کنی؟! یادت می افتد که نشان های متنوعی را در آینه می بینی که دائم تو را به افقهایی هل می دهند که یا دوست نداشته ای به آنها فکر کنی و یا اصلا آنها را نمی دیدی.
سفیدی اندک موهای باقیمانده سر و صورت، چروکهای دور چشم و پیشانی که میهمانان تازه از راه رسیده اند، در این هیاهوی عجیب و غریب امروز ساز خود را می زنند. از طرف دیگر نیاز به آزمایشهای چکاب و نگرانی راجع به کلسترول و قند و چربی هلهله کنان سر و صدا راه می اندازند که ما هم هستیم و تو یکهو به خود می آیی که شاید از یکی، دو سال دیگه باید به فکر عینک مطالعه ، پورستات و ... هم باشی!
این روزها وقتی حرف از دوراندیشی می شود گویی بعضی واژه ها بار معنایی دیگری پیدا کرده اند، واژه هایی چون میان سالی، بازنشستگی، ازدواج فرزند، وصیت نامه، مرگ و ... دیگر معانی قبلی را نمی دهند. مالکیت واژه ها عوض شده، واژه هایی که در گذشته مال دیگران بودند حالا آرام آرام مال من می شوند و آنها که مال من بودند، دیگر گویی از دستشان داده ام.
یادت می افتد که هنوز برای خیلی چیزها دیر نشده! هنوز هم برای اولین بار می روی استادیوم فوتبال و تیم کشورت را آنقدر تشویق می کنی که گلویت می گیرد. دلت می خواهد بری موتور هارلی دیویدسون برانی و هیجان سرعت را زیر زبان مزه کنی، هنوز هم هوس داری که توی باشگاه بدنسازی کنی بلکه شاید موقع عکس گرفتن مجبور نباشی ثانیه های زیادی نفست را حبس کنی! هنوز دوست داری بازیهای کامپیوتری انجام بدی و گاهی مثل بچه ها بستنی قیفی لیس بزنی.
به اینکه پسرت تک فرزند بماند یا اینکه خواهری و برادری داشته باشد فکر می کنی. اما آخر بچه جدید، طفل معصوم چه گناهی کرده که در 16 سالگی باید بابای 60 ساله داشته باشه! اما عمیقا می دانی ظهور فرزند جدید در زندگیت، گویی طراوت جوانی با خود به ارمغان می آورد.
تمامی داشته های شغلی ام مثل نوار آپارات با آن پس زمینه صدای غرت غرتش از جلوی چشمانم عبور می کند و با لذت به اینکه هر جا بوده ام، جریانی راه انداخته ام. جابجایی هایم را در یک مسیر راهبردی انجام داده ام، ارتباطاتم را مدیریت کرده ام و ... نگاه می اندازم.
در همان حال غصه تاخیر در رسیدن به هدف آرمانی ام را می خورم. دلشوره دارم که نکند، این تاخیر به عقده تبدیل شود و ترسها بشوند آسمون و ریسمون فرافکنیها و توجیهات متداول!
آهنگ ناکوک جمله آن دوستی که در زیر نور مهتاب و در خنکای شبهای پاییزی نوشهر تازیانه وار بر سر و صورتم خورد که علیرضا، شغل روسپی گری رو بگذار کنار و بجای اینکه مدیر این گروه سرمایه گذاری و آن گروه باشی برای خودت کار کن؛ مثل زنگ ساعت شماته داری که یکسر زنگ می زند و تو آرزو می کنی کاش دیرتر به صدا درآمده بود تا بیشتر بخوابی، رهایم نمی کند.
قطار پروژه های نیمه کاره ات، سوت زنان سر می رسد. ترجمه کتابی که در دست داری، پایان نامه دکتری معطل مانده، کتابهایی که باید خواند شود. نوشته هایی که باید توی وبلاگ پست شود، خاطرات دوساله هامون کیش، سه ساله کربن و پنج ساله مدیریت در خوارزمی که اسرار مگویی بوده که آرام آرم وقتشان رسیده که مکتوب شوند. آخر همکاران آنروزها باید بدانند چرا بعضی تصمیمها گرفته شد یا که گرفته نشد!
به پدر، مادر، همسر و فرزندت می اندیشی و آنقدر به جاهای گوناگون سرک می کشی که حتی دوست نداری درباره اش بنویسی و ترجیح می دهی، بگذری.
اضطراب عجیبی داری، احساس خلاء می کنی؛ دنبال معنویت می گردی. در یک دامنه ای از یقیین و تردید، توکل و تزلزل، ایمان و تمرد رهایی! اما لذت می بری از آن لحظات ماندگاری که خدا را با تمام وجودت حس کرده ای و عمیقا معنای توکل، ایمان و یقین را چشیده ای. مگر نه اینکه خدا پشت و پناهت بوده، پس از چه می هراسی!!!!!!!!!!
اونقدر کشمکش فکری بالاست که حتی نمی دانم باید بر این نوشته تیتر بزنم" به بهانه پایان چهل و سه سالگی" یا " به بهانه آغاز چهل و چهار سالگی"؟!
امروز از یک جهت دیگه هم روز خاصی است.
علاوه بر اعضای خانواده و دوستان قدیمی ام که همیشه محبت دارند. اینبار اولین باری بود که در این اندازه، بخاطر وجود شبکه های اجتماعی پیام تبریک گرفتم. از اساتیدی که طی این سالها توفیق شاگردیشان را داشته ام تا همکارانی که روزهای خوبی با هم گذرانده ایم. از دوستان دوران دبستان، دبیرستان و دانشگاه که توی فیسبوک و تلگرام و ... پیام دادند تا دوستان نادیده و دیده ای که شاید قدمت آشناییمان به چند روزی بیشتر نرسد. همچنین دوستان مختلف با ملیتهای متنوع که در این سالها به اقتضای کار و زندگی در خارج پیدا کرده ام، ابراز محبت داشتند. از گوگل که در بالای صفحه ام تصویر کیک تولد گذاشت، تا موبایلم که هر دفعه که روشنش کردم تصویر کیک تولد نشان داد.
همه این پیامهای محبت آمیزست که تشویش و نگرانی را دور می کند تا مصمم راه رسیدن به اهداف آرمانی را بپیمایم.
از همه شما عزیزان سپاسگزارم.